کتابهاى فراموششده
اینجا که من نشسته ام ـ در کتابخانه ـ کتابهاى فراموش شده را نگه مىدارند. روى صفحه سفیدى ده کلمه نوشتم و به کتابدار دادم. او دختر بیست و هفت سالهاى است با شلوار جین و یک تا پیرهن. ده کلمه را به نامم ثبت کرد و آن را در قفسه کتابهاى فراموش شده گذاشت. لبخند او مثل ده کلمهاى است که دیروز نوشتم.
شهوت خمیازه مىکشد
کتابدار در انتهاى تالار درندشت کتابخانه حضورى سایهوار دارد. مهتابىها مانند خرمگس وزوز مىکنند. مردى میانسال روى کتاب قطورى که جلو رویش باز است چرت مىزند. دخترى پا روى پا مىاندازد و رانهاى هوسانگیزش از چاک دامن تنگش بیرون مىافتد. گمانم بیست و دو و سه سالش باید باشد. در این فضاى بسته، میان انبوه کتابهاى فراموش شده، شهوت مثل یک پلنگ خسته خمیازه مىکشد. من در این میان خفه مىشوم. حروف سیاه در تدفینم شرکت مىکنند. از درون گور با چشمهاى یخزدهام رانهاى او را مىبینم.
کابوس یک کبوتر
امروز: روزى از روزهاى نوامبر. آسمان سیاه است. هوا آبى است. درختها برهنه اند، و آخن به قفس کبوترى مىماند که از باران خیس است و در همان حال به خوابى آشفته مىرود.
از صبح باران بىوقفه مىبارد.
یک حرف بیش از ابدیت
سیصد و بیست و پنج...سیصد و بیست و شش... سیصد و بیست و هفت...
در انتهاى خط نگاه پیرمرد، روى سکوى سیمانى نشسته بودم و با تعجب نگاهش مىکردم که با چه جدیتى سیصد و بیست و هفتمین طول استخر را شناکنان مىرفت. پنج ثانیه طول کشید تا سرش از آب بیرون بیاید و پانزده ثانیه طول کشید که یک هفتم از سیصد و بیست و هشتمین طول استخر را برود که هشتاد و دو ثانیه بعد یک دوازدهم از سیصد و بیست و نهمین طول استخر را نفس زنان بیاید، و در این مدت حتى به اندازه یک هفدهم ثانیه به من نگاه نکرد. در اینجا هیچکس با کسى صحبت نمىکند. شهرو فقط چهار حرف بود. تنهایى اما یک حرف بیشتر از ابدیت است.در اینجا گاهى ابدیت یک هفدهم ثانیه است. من در میان کتابهاى فراموش شده، در فاصله میان تنهایى و ابدیت زندگى مىکنم.